... شازده کوچولو گفت: -چیکار داری میکنی؟
مِیخواره با لحن غمزده جواب داد: -مِی میزنم.
شازده کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگه دلش برای او میسوخت پرسید: -که چی رو فراموش کنی؟
میخواره همین طور که سرش رو مینداخت پایین گفت: -سرشکستهگیم رو.
شازده کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کنه، پرسید: -سرشکستهگی از چی؟
میخواره جواب داد:- سرشکستهگی از میخواره بودنم رو.
این رو گفت و قال و کند و خاموش شد ...
دقیقاً حکایت عجیب روزگار ماست!
تو
اوج ناراحتی لبخند میزنیم که یادمون بره چرا لبخند زدیم. سکوت میکنیم که
شاید فراموش کنیم چرا سکوت کردیم. گریه میکنیم که فراموش کنیم ناراحتیم و
چرا گریه میکنیم. حرف میزنیم تا فراموش کنیم چقدر پر حرفیم و نمیتونیم جلو
خودمون رو بگیریم ساکت بشینیم. حتی غذا میخوریم تا یادمون بره که خیلی
گرسنهایم ...
همه چیزمون همینه! نه؟! واقعاً که عجب نوابغی هستیم!!!