روزی جوان جویای علم، نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید: من خیلی از مرگ میترسم،
این ترس همیشه و از بچگی با من بوده، نمی دانم چه کنم. شما می توانید به
من بگویید چرا، من که زندگی خوبی دارم، کاری به کسی ندارم و دارم زندگی
خودم را می کنم، چرا باید از این افکار رنج ببرم؟
استاد در جواب گفت : چه کسی به تو گفته که توداری زندگی می کنی؟
جوان مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام; نفس می کشم ;حرف می زنم; راه می روم و تصمیم می گیرم.
قلب جغد پیر شکست
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.
زندگی را تماشا میکرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود
ایکاش یکبار دیگر با تو بودنم تکرار میشد
« می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!»
خداوند پاسخ داد :
« از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام