شاگردی از استادش پرسید
عشق چست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار
مشهوری بود. شهرت او به خاطر
شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت.
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این
مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها
بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه
در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای
خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد.
مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و
موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً
نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد
فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه
از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان
را به کناری کشید و با تواضع فراوان
به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با
صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد
جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک
تکه شیرینی بیابد!
پنج داستان کوتاه
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
ادامه مطلب ...قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .