پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
ادامه مطلب ...
زمانی دوست داشتم که سر به بیابانها بگذارم...
زمانی می خواستم که در جزایر دور از دسترس زندگی کنم...
و زمانی رویایم این بود که به سفرهای دور و دراز بروم...
زمانی می خواستم که جوینده ای باشم همچون جویندگان گنج...و گنج درون خودم را بیابم
زمانی در آرزوی مردن بودم و رفتن به دیار عجیب و غریب ارواح...و بازگشت دوباره از آنجا
زمانی دلم می خواست که همچون جادوگران سوار بر جارو به همه جای این گیتی سر بزنم...
زمانی در این اندیشه بودم که عشقم را به همه دنیا اعلام کنم...بگویم آی مردمان دوست تان دارم
زمانی دیگر می خواستم که خودم باشم و خودم...
ادامه مطلب ...
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان
نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب
داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد.
اون ها بچه دار شدند و این جوری
نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش
پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون
ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید
اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و
گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها
روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل
یافته ی میمون ها هستند...من که نمی
فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است.
من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و
بابات درمورد خانواده ی خودش!
ادامه مطلب ...
ذهن حاضر جواب بچه ها
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث میکرد