سی و یکم ژانویه ؛ روزی سرد بود که تصمیم جدی اش را گرفت. تمام روز در سکوت روی تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد.حتی وقتی مرد آمد و کنارش دراز کشید ؛ داشت توی ذهنش چمدانش را می بست و وسایل دوست داشتنی اش را از لابه لای کوه آشفته ای از خرت و پرتها جمع میکرد. فکر کرده بود ؛ صبح ِزود از ماهی جدید برایش روز مناسبی است.شبیه یک شروع تازه. شب هم موقع خوابیدن ؛ مرد را با حرارتی مثل شبهای اول ِبا هم بودنشان به آغوش کشید و باز هم فکر کرد. مرد چیزی نفهمید ؛ یا چیزی نگفت ؛ دو دقیقه بعد هم خواب بود. صبح ِابری و گرفته ای بود که
ادامه مطلب ...شانس خود را امتحان کنید !
یه داستان جالب و آموزنده
می گویند، اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند.
سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید