- من دیدم که:
ما
در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا
نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد، ما
فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان
آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا
افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی
میکنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمیشود. ما
پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت
میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود
تولید میکنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت
کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!