ترسم که تا سیه شب هجران سحر شود جان به لب رسیده ام از تن بدر شود
گریم ز درد و یار جفا بیشتر کند نالم ز رنج و ناله من بی اثر شود
در خون خویش بال و پر آهسته می زنم کز خون مباد دامن صیاد تر شود
زان عارض چو آتش و زان خال چون سپند هر لحظه آتش دل من بیشتر شود
در بحر عشق، چاره میسر نشد مرا هنگام آن رسد که آبم به سرشود
گم گشته ام، روم ز که جویم سراغ خویش از خود که دیده ای که چو من بی خبرشود؟
رفتی زدست و رهرو کوی بلا شدی ای نوسفر دلم، سفرت بی خطر شود
قصد کمان ابروی تو گر هلاک ماست تیر آنچنان بزن که به دل کارگر شود
میرم بدان امید که بر من گذر کنی روزی اگر گذارت ازین رهگذر شود
یک سو کن از رخ آن سر زلف دراز را بگذار تا که قصه ما مختصر شود
از ترکتازی مگسی ای شکر فروششکّرستان حسن تو کی بی شکر شود
می خور، غم نیامده فردا چه می خوری هرچ آن شود به حکم قضا و قدر شود
خیز ای پسر که مادر ایام را بسی باید درنگ تا پسری چون پدر شود
بسیار روزگار کند صبر، باغبان تا خرد شاخکی، شجری بارور شود
چندین هزار سال خورد کوه خون دل تا سنگریزه ای به درونش گهر شود
فرصت شمار عمر که این مرغ نیک فال ناگه ز سنگ حادثه بی بال و پر شود
اکنون بکوش کاین ره بی اعتبار راآسوده بسپری چو زمان سفر شود
در آستان عاطفت پیر می فروش ای بس گدا که خسرو زرین کمر شود
خشتی ز سقف میکده هرگز نیوفتد گر صد هزار صومعه زیر وزبر شود
از تیشه و تبر شنود ماجرای خویش فرجام، آن درخت که بی برگ و برشود
مفتون چنان مشو که در این تیره خاکدانقدر تو پست و چشم تو کوته نظر شود
ایام عمر و موسم گل پنج روزه است گل از دمی و عمر زخوابی هدر شود
پروین، چو روزگار، کسی را نشانه کرد بی حاصل است کوه گر آنجا سپر شود