آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

داستان جالب

“اسعد بن شهروند” را مالیخویا عارض گشت. نزد طبیب رفت و در صف نوبت بنشست. شخصی بیامد و بنشست. شخص دوم بیامد، و شخص سوم و چهارم و پنجم . . . تا چهل شخص، و همه در نوبت. طبیب او را پیش خواند و از حالش پرسید. شکوه بیاغازید از خواب آشفته دیدن و نیم شبان از خواب جهیدن و باز خفتن و خواب وی بیاشفتن. طبیب : چه می بینی؟ -در خواب می بینم که بر سر دریا ایستاده ام و قلاب در آب رها کرده. ماهی در قلاب افتد و چون بر می آورم ، نهنگی بالا می جهد و ماهی فرو می بلعد. طبیب گفت: غم نباشد -در خواب می بینم که خانه عالی ساخته اند و خالی رها کرده و چون داخل خواهم شدن

، سنگی از کنگره به زیر می آید و پیشانی مرا می شکند. طبیب گفت: غم نباشد -در خواب می بینم که مردی بر سر خوان نشسته و مرغ بریان می کند و به سوی من می اندازد. چون برمی دارم، تکه سنگی است یا چوب بلالی. طبیب گفت: غم نباشد -در خواب می بینم . . . -غم نباشد -اسعد زبان گشود که: ای طبیب چگونه غم نباشد؟ و این مالیخویا مرا رنجه می دارد، آنچنانی که خواب و خوراک نمی دانم و شب و روز نمی شناسم. طبیب گفت: غم نباشد. و آنگاه چهل شخص را پیش خواند و گفت: -این اسعد را از حال خود خبر دهید. گفتند: دل قوی دار که آنچه تو در خواب بینی ، ما جمله در بیداری بینیم و هیچ گمان نبریم. اسعد چون این بشنید دانست که هیچ غم نباشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد