باران...
در این انبوه می خواهم کسی باران من باشد
کسی مانند تنهایی
شبی مهمان من باشد
کسی که کنج چشمانش هزاران ابر پنهان است
کمی
در انتشار شب فقط پنهان من باشد
در آن باران که می بارد موازی
با نگاه او
دلش نمناک تر از بارش چشمان من باشد
در این
سختی که می خواهد بسوزد جسم و جانم را
بیاید بارشی یکریز تا آسان من
باشد
مرا مانند پروانه بچرخاند به دورش تا
در این چرخش
کمی شاید ، که او چرخان من باشد
چه رویای غریبی بود این اندوه
بی پایان
که در انبوه تنهایی کسی باران من باشد