در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید
در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید
ذهن حاضر جواب بچه ها
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث میکرد
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکنست که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود
اینکه پستاندار عظیمالجثهایست امّا حلق
بسیار کوچکى دارد
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس بوسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که جا خورده بود، با تاکید گفت که نهنگ نمیتواند آدم
را ببلعد! این از نظر فیزیکى غیرممکنست!
دخترک گفت: وقتى رفتم بهشت خودم از حضرت یونس میپرسم
معلم گفت: اگر حضرت یونس به بهشت نرفته بود چى؟
دخترک گفت:
اونوقت شما خودتون ازش بپرسید
..........................
روزی دختر کوچکی در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى میکرد نگاه
میکرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در موهاى مادرش شد
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد میکنى و ناراحت میشوم، یکى
از موهایم سفید میشود
دخترک بعدازکمى فکرو گفت: پس برای همینه که همهء موهاى مادربزرگ سفید شده؟!
.............................
عکاس
آمده بود سر کلاس درس تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد . معلم هم
برای اینکه بچهها را
تشویق کند
که
دور هم جمع شوند گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ
شدید به این عکسها نگاه میکنید و میگوئید : این احمده، الان دکتره ؛ اون مهرداده،
الان وکیله ؛ ...
که یکى از بچهها هم از ته
کلاس گفت: اینم آقا معلمه، که الان مرده
.......................
بچهها
درناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند . سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته
بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست
در انتهاى میز هم یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش
نوشت: هر چند تا میخواهید بردارید! خدا حواسش به سیبهاست
زارع شاهی
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 10:06