آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

زمانی برای نشناختن خودم

زمانی دوست داشتم که سر به بیابانها بگذارم...

زمانی می خواستم که در جزایر دور از دسترس زندگی کنم...

و زمانی رویایم این بود که به سفرهای دور و دراز بروم...

زمانی می خواستم که جوینده ای باشم همچون جویندگان گنج...و گنج درون خودم را بیابم

زمانی در آرزوی مردن بودم و رفتن به دیار عجیب و غریب ارواح...و بازگشت دوباره از آنجا

زمانی دلم می خواست که همچون جادوگران سوار بر جارو به همه جای این گیتی سر بزنم...

زمانی در این اندیشه بودم که عشقم را به همه دنیا اعلام کنم...بگویم آی مردمان دوست تان دارم

زمانی دیگر می خواستم که خودم باشم و خودم...


به هر جهت همه آن چیزهایی که رویایم بود امروز به کابوسم تبدیل شده اند.

من می خواستم خودم را بشناسم،دیگران را بشناسم،دنیا را بشناسم

شاید تا حدودی خودم را شناخته ام

اما...اما...

دیگران را نتوانستم آنگونه که احساس می کردم بشناسم...احساسم مرا فریب داد...آدمها آنطوری که من می خواستم نبودند...آدمها مرا فریب دادند...آدمها دوستی های شان بی غل و غش نبود...آدمها بی کینه نبودند...آدمها بخشش نمی دانستند...آدمها تو را وسیله ای برای رسیدنها و خواستن های خودشان می خواستند...آدمها حس خوبی به تو نمی دادند...آدمها امواج منفی داشتند...

دنیا را نیز نشناختم...دنیا آنقدر فریبنده که فکر می کردم نبود...رویاها آنقدر شیرین نبودند...آسمان ها به آن زیبایی که من فکر می کردم نبود...جزایر دور از دسترس نیز دیگر آنقدر خواستنی نیستند،چون آنجاها نیز آرامش رنگ باخته است...سفرهای دور و دراز نیز امروزه ناشدنی است...جادوگران نیز آردهای خود را بیخته اند و الک ها را بر دیوار رها کرده و رفته اند...جویندگان گنج نیز فقط داستانهایی جذاب برای خواباندن بچه ها شده اند...و ارواح نیز می گویند خواهشا دست از سر ما بردار،تازه از شر زمین راحت شده ایم.

.

.

.

زمان گذشت و گذشت ...

من بزرگ و بزرگ تر شدم...

کودکی رفت ...

نوجوانی گذشت...

جوانی آمد...

و اکنون در آغاز دهه 40 که یکی دوسال دیگر سر می رسد...

من مانده ام و آرزوهای ندیده...

من مانده ام و میوه های کال نرسیده...

من مانده ام و خواستن هایی که هنوز در هزارتوهای درون من می خروشند و راه به جایی نمی برند...

هی با خودم گفتم بزرگ می شوم و به همه این ها خواهم رسید...

بزرگ شدم و نرسیدم...

بزرگ شدم و هی تردید کردم...

بزرگ شدم و هی مضطرب شدم...

بزرگ شدم و ناامیدتر...

.

.

.

و حالا دیگر شاید آرزویی ندارم جز این که این روند آمده را بازگردم...

از دهه 40 به

جوانی

به نوجوانی

به کودکی

به زهدان مادر

به آرامش مدام

به خلا نیستی

به آنجایی که هرگز نبوده ام.

.

.

من احساس می کنم که این راه آمده را اشتباه آمده ام...

و در آستانه این دهه 40 باید تکلیف خودم را با خودم یکسره کنم.

من می خواهم تصمیم نهای ام را بگیرم...

بازگردم...؟

یا همه چیز را از صفر شروع کنم...؟

فکر کنم که امروز همان نقطه صفر هستی است...

آنجایی که هرگز نبوده ام و همان لحظه بوده ام؟!

هستی انگار کن فیکون شده برای من...

در جایی میان آسمان و زمین حیرانم...

بیافتم یا پرواز کنم؟

هیچکدام...

فعلا گیج می زنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد