لحظه ی گمشده
|
مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه ی خن را در رگهایم می شنیدم. زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت. |
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم.
رؤیای بی شکل زندگی ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
همه ی رشته هایی که مرا به من نشان میداد
در شعله ی فانوسش سوخت.
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشنها می جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من راه نیافت
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم.
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود.
شاعر : سهراب سپهری