آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

مطالبی برای زندگی شیرین تر

به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای 
گرفتارم؛ بگوییم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای 
دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای 
خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای 
قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای 
شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای 
فقیر هستم؛‌بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای 
بد نیستم؛ بگوییم :‌ خوب هستم
به جای 
بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای 
مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای 
جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای 
فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای 
من مریض و غمگین نیستم؛‌ بگوییم :‌ من سالم و با نشاط هستم
به جای 
غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله 
چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر می‌آیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟ ، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟  بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم،  همیشه در قلب من هستی و....
هدفم گم شد!
نمى‏دانم داستان پیرمردى را شنیده‏اید که مى‏خواست به زیارت برود اما وسیله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را  با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‏‌اى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى مى‏کرد، غذا مى‏داد و او را تیمار مى‏کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. � �ند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پیرمرد تهیه مى‏کرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعیف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد. این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار مى‏کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آ� �زو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود! پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمى‏گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد � �ه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مى‏کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏کوبد و لب مى‏گزد!! بسیارى از ما در زندگى محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایى مشغول مى‏‌شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مى‏کنیم که حتى به خاطر نمى‏آوریم هدفى غیر از آنها هم داشته ‏ایم!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد