به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر میآیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟
، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟ بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی و....
هدفم گم شد!
نمىدانم
داستان پیرمردى را شنیدهاید که مىخواست به زیارت برود اما وسیلهاى
براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند
با آن به زیارت برود. یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد
خوشحال از اینکه وسیلهاى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى مىکرد، غذا
مىداد و او را تیمار مىکرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى
شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و
از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. �
�ند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه
پیرمرد تهیه مىکرد اسب لب به غذا نمىزد و معلوم نبود چه مشکلى دارد.
پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مىزد اما اسب
همچنان لب به غذا نمىزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر مىشد تا
اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به
شدت زخمى شد. این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او
پرستارى مىکرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مىافتاد و
پیرمرد او را تیمار مىکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آ�
�زو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم
افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند.
پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد،
ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را
براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب
به چه دلیلى همراه او شده بود! پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون
مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از
زیارت برمىگردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد �
�ه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب
مىکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست مىکوبد و لب
مىگزد!! بسیارى از ما در زندگى محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا
کارهایى مشغول مىشویم که ما را از رسیدن به هدف واقعىمان بازمىدارند
ولى تا موقعى که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مىکنیم
که حتى به خاطر نمىآوریم هدفى غیر از آنها هم داشته ایم!