دوستی پروانه ای-انصاف- حسین پناهی
یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک!
پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!
...
پروانه با شور و شوق گفت: میخوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمیشه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش
پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من
دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که "ممکنه پروانه
برگرده و این بار با هم دوست میشیم".
مدتها کنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانههای زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانهها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد
...
****************************************************
***********************************************************
من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم ...
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از هجران می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!