دستورالعمل ساده برای زندگی رویایی
|
|
|
دیوانه و زنجیر، پروین اعتصامی
خالی از عقلند سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیدهاند
پروین اعتصامی
دیوانه و زنجیر
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیدهاند
ترسم که تا سیه شب هجران سحر شود جان به لب رسیده ام از تن بدر شود
گریم ز درد و یار جفا بیشتر کند نالم ز رنج و ناله من بی اثر شود
در خون خویش بال و پر آهسته می زنم کز خون مباد دامن صیاد تر شود
زان عارض چو آتش و زان خال چون سپند هر لحظه آتش دل من بیشتر شود
در بحر عشق، چاره میسر نشد مرا هنگام آن رسد که آبم به سرشود
گم گشته ام، روم ز که جویم سراغ خویش از خود که دیده ای که چو من بی خبرشود؟
رفتی زدست و رهرو کوی بلا شدی ای نوسفر دلم، سفرت بی خطر شود
قصد کمان ابروی تو گر هلاک ماست تیر آنچنان بزن که به دل کارگر شود
میرم بدان امید که بر من گذر کنی روزی اگر گذارت ازین رهگذر شود
یک سو کن از رخ آن سر زلف دراز را بگذار تا که قصه ما مختصر شود
ادامه مطلب ...