مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد...
به
محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را
با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن
با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند
که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5
ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
رحلت آرام و آسوده موسی :
240 سال از عمر موسی می گذشت، روزی عزرائیل نزد او آمد و گفت: "سلام بر تو ای هم سخن خدا."
موسی جواب سلام او را داد و پرسید: تو کیستی؟
او گفت: فرشته ی مرگ هستم.
موسی: برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل: آمده ام تا روحت را قبض کنم.
موسی: روحم را از کجای بدنم خارج می سازی؟
عزرائیل: از دهانت.
موسی: چرا از دهانم با اینکه من با همین دهانم با خدا گفتگو کرده ام؟
عزرائیل: از دست هایت.
موسی: چرا از دست هایم، با اینکه تورات رابا دست هایم گرفته ام؟
عزرائیل: از پاهایت.
موسی: چرا از پاهایم، با اینکه با همین پاهایم به کوه طور (برای عبادت) رفته ام؟
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز »
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد" استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا" استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!" شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
ادامه مطلب ...دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود ایست!
باد را فرمود باید ایستاد؟
دردهای من ( قیصر امین پور)
دردهای من جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است