آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

آهنگ . مطالب زیبا . ویدیو

در میان همگان گشتم و عاشق نشدم / تو چه کردی که تو را دیدم و دیوانه شدم..... در اینجا می توانبد بهترین ویدوها را ببینید

کراوات برای ترکاندن حباب

کراوات برای ترکاندن حباب


tie-photo0.jpg


ادامه مطلب ...

آبشار آتش ‌٦٠٠ متری عجیب + عکس

آبشار آتش ‌٦٠٠ متری عجیب + عکس


ممکن است در ابتدا با دیدن تصاویر تصور کنید که گدازه در حال سقوط از آتش‌فشان است، اما این تصاویر در حقیقت نشان‌دهنده «آبشار آتش»، یکی از نادرترین پدیده‌های جهان است.

مایع نارنجی رنگ مشخص در تصاویر که به دلیل حقه نور به وجود آمده در حقیقت آبشار 610 متری هورس تیل در پارک ملی یوسی‌میتی در کالیفرنیای شمالی است.

 

فقط چند روز در سال و معمولا در ماه فوریه است که زمینه برای برخورد اشعه‌های خورشید به آبشار فراهم شده و به آن درخششی جادویی می‌بخشد.

 

ادامه مطلب ...

تست آمادگی برای ازدواج

تست آمادگی برای ازدواج

 

 

چگونه متوجه شوید که برای ازدواج آماده‌اید

 
ادامه مطلب ...

داستان حسودی مردی به همسرش

داستان حسودی مردی به همسرش

A man was SICK and TIRED of going to work every day while his wife stayed home.

مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد   

And further jealous of her, as she received lot of Women's Day wishes and compliments

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب “دقت در انتخاب همسر”

داستان کوتاه و جالب “دقت در انتخاب همسر” 


 

یه آهو بود که خیلی خوشگل بود. 

روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت: 

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ 

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. 

پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد. 

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند. 

حاکم پرسید: علت طلاق؟ 

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه. 

حاکم پرسید: دیگه چی؟ 

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “کشیش و اضطراب در هواپیما”

داستان آموزنده “کشیش و اضطراب در هواپیما”


کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…

هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!”  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند.  اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.”

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.

نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد…

ادامه مطلب ...