روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت
گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را
علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد
که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
یک روز عصر گرگ گنده ای
توی جنگل تاریکی به انتظار دختر کوچولویی ایستاد که سبد
غذا برای مادربزرگش می برد.سرانجام دختر کوچولو از راه
رسید.سبد غذا را هم در دست داشت.گرگ پرسید:سبد را برای
مادربزرگت می بری؟دختر کوچولو گفت:بله.گرگ پرسید:مادربزرگت
کجا خانه دارد؟دختر کوچولو به او گفت و گرگ ناپدید شد.
وقتی دختر کوچولو در خانه ی مادربزرگ را باز کرد،دید یکی
توی رختخواب شبکلاه و لباس خواب دارد.به بیست و پنج قدمی
تخت که رسید متوجه شد مادربزرگش نیست و گرگ به جای او دراز
کشیده.برای اینکه گرگ حتی با شبکلاه و لباس خواب هم نمی
تواند شبیه مادربزرگ آدم شود.دختر کوچولو دست کرد توی سبد
و کلتی درآورد و گرگ را در جا کشت.
این روزها نمی شود مثل قدیم ها سر دختربچه ها کلاه
بگذارید!!!
پسر گرسنه اش است ، شتابان به
طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ،
" چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در
چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در
روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه
خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی
هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و
شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا
چه خوب آمد و چه خوب رفت...
چهارعمل اصلی
مپرس از من چرا،
کنجم به تنهایی ست؟
بیا!، با چشم خود بنگر
چه غوغایی ست!
من از تنهایی ام بیرون نمی آیم
جز این کنج عبث چیزی نمی خواهم