چند درس مهم (حتما بخوانید)
نخستین درس مهم – زن نظافتچى من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال
این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟» درس مهم – همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى
وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش
رفت. - پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ - خدمتکار گفت: ۵٠ سنت ———————————————————————— درس مهم- مانعى در مسیر در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.
سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را
دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و
بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان
کارى به سنگ نداشتند. سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل
دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى
که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد
متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از
سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ
را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما
نمیدانیم! خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از
آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در
بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات
خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند،
حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
————————————————————————
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت:
- ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى
را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و
رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه
روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده
بود….
«هر مانعى، فرصتى