از درز پنجره سوز میآمد و به هوای دم کردهی کلاس نیشتر میزد. پشت شیشه در آهنی حیاط مدرسه، بامهای سفالی آن طرف خیابان، و تکهای از آسمان خاکستری پیدا بود. باران همینطور یکبند میبارید و ریز هاشور میزد.
روی نیمکت اول، روبروی میز خانم معلم، تنگ دیوار نشسته بودم و هر کار میکردم حواسم جمع باشد، نمیشد. نوک انگشتهای پاهایم توی چکمههای لاستیکی از سرما گزگز میکرد. توی خیابان سیل راه افتاده بود. فکر زنگ تفریح دیروز راحتم نمیگذاشت.
ادامه مطلب ...
بهلول» و حکایت جالب و پندآموز او
حکایت بهلول و آب انگور!
________________________________________
روزی
یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،
آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است،که اگر انگور را در
خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را
بنوشیم حرام می شود؟
بهلول» و حکایت جالب و پندآموز او
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی صدا زد گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر
مردک
تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به
فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون
تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته
میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت
که مردک صد ایش زد و گفت
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی